دانلود آهنگ بی خبر از تو از حجت اشرف زاده
ترانهی شیندنی با صدای خواننده حجت اشرف زاده بنام بی خبر از تو همراه با متن و لینک رایگان
مست و خراب عطر گیسوی توامآهنگسازی : محمد محتشمی / شاعر : امید صباغ نو و محمد محتشمی / تنظیم کننده : علی بیات
Exclusive Song: Hojjat AshrafZade – “Bi Khabar Az To” With Text And Direct Links In jazzmusic
متن آهنگ بی خبر از تو حجت اشرف زاده
بی خبرم از تو و من تاب ندارم بعد تو خود را به که باید بسپارماز دل من کم نشده مهر تو ماهم دلبر من غیر تو دل یار نخواهدمست
بیکارتر از توئم که نشستی داری فقط این وبلاگو رصد میکنی و روزی مینیمم 48 بار چک میکنیش؟
بعضیا کونشون میسوزه
جوابی ندارن
اثبات شده که میخوننت و لذت هم میبرن.
بعدم میان فحش میدن!
بابا صادق باش
بگو میخونم آره
باور کن در اون صورت راحت تر میشی.
میگه: مثلا برندن یوری رو ببین، کسی میشناختش قبل از این که با تیلر آهنگ بده؟ نه!
میگم: این جوریام نیست بابا، پنیک ات ده دیسکو بند خفنیه، "فقط ما اون سبکی گوش نمیدیم"!
و فقط من میدونم که گفتن اون جمله توی گیومه، چه کیفی داره. :)
پ. ن. یه آهنگ مهمونم هستید؟
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین
نامزد من یه قل همسان داره که همزمان با ما نامزد کرد. داشتیم با نامزد برادر نامزدم که می شه جاریم درمورد اینکه واسه تولدشون چی کار کنیم صحبت می کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چقدررر اخلاقا و عادت هاشون شبیه همه و ما چقد تو این مدت خوب شناختیمشون.
ذوق کردم همینجوری الکی بابت همین پیام.
اگه درمورد نحوه سورپرایز کردن و کادوهایی که آقایون ساده و بی ریا دوست دارن ایده ای دارین خوشحال نی شم بگید :)))
یه درجهای از صداقت و رکبودن توی دوستای قدیمی هست که جای دیگهای نیست. دیشب بهم گفت: بهت حسودیم میشه که این که با درسات حال کنی برات مهمن؛ من انگار بیحس شدهم.حسادت تو رو به جون و دل میخرم؛ گرچه اون طوری که میشناسمت تو حسادت نمیکنی، تحسین میکنی. ولی ممنونم که بهم گفتی که یه همچین چیزی اساسا حسادت داره. این طوری دارم میتونم یه سری چیزهایی که پیش میاومد رو درک کنم که چرا اون طوری شد. چون من متاسفانه این عقیده رو که اصالت آدم به ا
پیشدانشگاهی بودیم. زنگ تفریح به صدا درآمد. تصویری که از خودمان به یاد دارم همچون یک فیلم سینمایی از زاویهی دور گرفته شده! از پلههای ساختمان پایین میآمدیم و من در حال ایراد گرفتن از اندام کسی بودم. رو کرد به من و با کلافگی گفت: «بس کن دیگه! چقدر از بدن آدما ایراد میگیری!» حق با او بود. ناراحت شدم. دلم میخواست گریه کنم. نمیدانم که برگشتم به کلاس یا رفتم سمت حیاط. اما میدانم که کنارش نماندم. حالا سالها از آن روز گذشته. هر دوی ما بالا و پ
اسمورودینکا، عزیزم
مدتیه که مثل سگ ترسیدهام. از فردا و فرداتَر. از مسیر نامطمئن روبهرو. اینکه همه چیز روی هواست. هیچ اطمینانی به نتیجه نیست. هیچ اطمینانی به من نیست. اینکه من مال این حرفها هستم یا نه. اینکه به فرض بودن اهل این حرفها، این مسیر درست هست یا نه. اسمورودینکا، من همیشه بیرون رینگ لش بودم و فقط حرف میزدم. حالا اما یه سری هیولا و غول وسط رینگ میبینم که تو راند بعدی منتظر مناند.
اسمورودینکا، میترسم... تو که میدونی، من قب
دیدم یکی به اسم پریناز استوریمو ریپلای کرد و نوشت :
"سلام دوستت دارم"
تعجب کردم و موندم که کیه. جواب دادم سلام مرسی عزیزم. می شناسمت؟
گفت الف. ت !!
یه لحظه فلاش بک خوردم. حالم خوب شد. لبخند زدم. همون دختر ساده مهربون که سخت تر از بقیه می فهمید و خیلی راحت می شد دستش انداخت. همون که خیلی می فهمید و به روی خودش نمی آورد و قلبش راحت می شکست و قلبش راحت ترمیم می شد. همون که چیزایی می دونست که خیلیا نمی دونستن
الف. ت یه روزی بهم یاد داد که هیچ کسی اون
هو الحی
.
#قسمت_شانزدهم
.
- من ازت خوشم میاد
ازت با این که کامل نمی شناسمت خواستگاری کردم
ازت خواستم اجازه بدی اشنا بشیم اما تو.. .
- من چی؟
- تو حتی به خودت زحمت نمی دی در مورد من فکر کنی
- گمون می کنم حرفام رو قبلا زده باشم
- تو با من مشکلی داری؟ از من بدت میاد؟
- من نه با تو مشکلی دارم نه از تو بدم میاد ولی جزو آدم های معمولی زندگیم هستی
ادامه مطلب
میخواهم شروع کنم به نوشتنِ داستانی درباره تو. تو، اولین انحرافِ دلنشینِ من از شقورقی اتوکشیدگی. اولین همنشین شیطنتآمیز من در فرار از مهملاتِ مدرسههایی که سکوت و نگاه بهنفعِ بلندگوهای وحشیِ ناانسانی از آنها رفته بود، اولین پذیرا، اولین تماشاگر، اولین کاشف لحظاتِ ملتهبِ من وقتی جنونی، شوری آنی سرتاسر تنم را به حرکت وامیداشت.
تو حتما آمده بودی برای رفتن. همه ما میآییم برای رفتن. ماندنی درکار نیست و هیچگاه نبوده. اینبار کسی
دیشب باز خوابت را دیدم
اینبار من کتاب فروش بودم، تومشتری
من خودم را به آن راه زده بودم که نمی شناسمت!
انگار کسی هستم شبیه به خانم الف! نه خود او
تو هم با رندی هی سوال پیچم می کردی و مرا به آوردن کتاب از قفسه های پشتی می کشاندی
تو، آن سمت قفسه می مانی و من این سمت
کتابی را که می خواهی، از فضای آزاد بالای کتابهای قفسه در حالی که فقط صورتت معلوم است، به سمتت می گیرم
نگاهی می اندازی و می گویی که این مد نظرت نیست و دوباره آن را سمت من می گیری
گوشه کتاب
توی یوتوب بودم. چشمم به یکی از اجراهای اکوستیک از تیلر سوییفت افتاد. جایی بین حرفهایش گفت «من علاقه دارم که با دیگران به اشتراک بذارم.» یک نفس راحت کشیدم. خیال میکردم که مشکل دارم. خیال میکردم من بیش از حد مینویسم و عکس میگیرم. حرف نزدن و توودار بودن آدمها مرا اذیت میکند. فرار میکنند. فلانی را ۱۶ سال است که میشناسم اما کل دوستی ما بر پایهی خنده و مسخره بازی میگذرد. باعث میشود که معذب شوم. باعث میشود که حس کنم من یک بدبختم که
دیروز طهر به ایمان زنگ زده بودم ولی جواب نداد. بعد از ظهر دوباره تماس گرفتم. دعوتش کردم به خانهام. قرار شد علیرضا.آ کمی دیرتر به ما بپیوندد. خانهام در یکی از نامرتبترین شرایطش بود. سریع جاروبرقی را برداشتم. ظرفها را شستم. ساعت 6 غروب تازه شروع کردم به پختن نهار! وسایل را مرتب کردم. چای گذاشتم تا دم بکشد و منتظرشان ماندم.ایمان که آمد با هم رقصیدیم. کمی فیلم تماشا کردیم. یکی دو ساعت بعد، علیرضا.آ هم به جمع ما اضافه شد. شام خوردیم. صحبت کردیم.
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی شود
خوب می شناسمت، در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پسِ نقابِ من
ای مسیح مهربان، زیر نامِ قیصرم!
ای فزونتر از زمان، دورِ پادشاهی ام!
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم!
نقطه نقطه، خط به خط، صفحه صفحه، برگ برگ
خط رد پای توست، سطرسطر دفترم
قوم و خویش من همه از قبیله ی غم اند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسی
برای کسی که نمیدونم.
نمیدونم کی هستی که داری تمام تاریخ این وبلاگ و همهی حجم این چرت و پرتا رو زیر و رو میکنی و شاید باورت نشه که اصلاً حس خوبی ندارم اگه بفهمم کی هستی یا اینکه میشناسمت.
اگه یه کلام از من در مورد این کارت بخوای، اون "نکن"ـه.
قبل از اینکه از تصویر خودم توی ذهن تو بترسم و بخوام توجیهش کنم، یه توضیح بهت بدهکارم ؛ من خیلی عوض شدهم. همهی این چیزهای افتضاحی که اینجا نوشتهم، من رو ساختهن اما الآنِ من خیلی نزدیک نیست
یا امام رضا ...
در روز میلادت ، در گوشه ای از صحن گوهر شادت ، نشسته ام ، در حالی که فارغ شدم از نمازِ یکشنبه ی ماه ... هرچند اشک میهمانِ سفره ی چشمانم نیست اما دلم پذیرای بغض است ... آمده ام چون می شناسمت ، می دانم که تو مظهر اسماء خداوند هستی ، می دانم که تو همان امام رضای رئوفی هستی که معجزاتش را دیده و چشیده ام ... تو همان کسی هستی که به مقام والایش ایمان دارم ...
اما می دانم ... می دانم که اینها کافی نیست تا شرط استجابت را اجابت کرده باشم . چه بگویم ... ؟ چ
موموی عزیزم، سلام.
امیدوارم حالت خوب باشه.
اینجا همه دارن برای شخصیتهای خیالی دوستداشتنیشون نامه مینویسن و من از بین خیل عظیم دوستان خیالیم، تو رو انتخاب کردم.
میدونی، اول داشتم حساب میکردم که ببینم الان چند سالته، اما عد یه چیزی یادم اومد: مومو هیچوقت بزرگ نمیشه. مومو نباید بزرگ بشه. مومو همیشه همون دختر کوچولوی کوچولو، توی اون کت بزرگ بزرگ باقی میمونه.
مومو،یه بار یه نفر گفت که من شبیه توئم. قیافهم رو گفت. نمیدونم اخل
راستش را بگو ای راوی! می دانم که در اکنون گوشه ی حجره ایی تنگ و تنها نشسته ایی و صدای شمشیر می شنوی . می دانم که به عمرت شمشیر دست نگرفته ایی تا بفهمی هر ضربه ایی که میزنی به جان و روح خودت می زنی. و با هر شتک خون که از پای شمشیرت به هوا می رود تو تمام می شوی. می دانم که تو تنها خون جوهر را بر کاغذها می ریزی و به لحظه ایی پرواز می کنی که اشک های عزاداری بیشتر بر گونه ها سر بخورد و بدانی که جوهر تو خونابه شده است است و از گلویی یا دستی می چکد بر خاک. کدام
دیروز، اولین روز از چهل روز ِ جدید بود. چه کردم ؟ آخر وقت کمی از سرمایه ام را خرج خرید سهام یک شرکت کردم. امروز از همان اول وقت، افتادم توی ضرر. همه اش بازی ست. هر چه قدر هم که تحلیل کنی و نمودار بالا و پائین کنی، دست آخر کسی برنده است که رانت داشته باشد. که از آن بالا بالا ها سیگنال بگیرد. باید بنشینم قوانین جدید بازار پایه را بخوانم. گویا حد سود و زیان را تا 3 کاهش داده اند. دیروز مستند قارلی یوللار را دیدم. بعدش مستند قارلی داملار ... و آه ... از رن
راستش را بگو ای راوی! می دانم که در اکنون گوشه ی حجره ایی تنگ و تنها نشسته ایی و صدای شمشیر می شنوی . می دانم که به عمرت شمشیر دست نگرفته ایی تا بفهمی هر ضربه ایی که میزنی به جان و روح خودت می زنی. و با هر شتک خون که از پای شمشیرت به هوا می رود تو تمام می شوی. می دانم که تو تنها خون جوهر را بر کاغذها می ریزی و به لحظه ایی پرواز می کنی که اشک های عزاداری بیشتر بر گونه ها سر بخورد و بدانی که جوهر تو خونابه شده است است و از گلویی یا دستی می چکد بر خاک. کدام
حین خوردن اسنک مقداری سس میریزه روی تیشرتم. ولی سسها ثابت میمونه، انگار ریخته باشه روی یه طاقچه. در صورتی که طاقچهای در کار نیست. سینهی یه مرد باید پهن و تخت باشه. ولی چیزی که من دارم فاصلهی زیادی با یه سینهی تخت و پهن داره. تصویر غمانگیزیه. کاش کارگردانی بود و این غم رو به تصویر میکشید. غمی توأم با شرم. توی تبلیغات سایت سفارشدهندهی غذا عکس یه احمق چاق رو گذاشتند که با ولع دلپذیری داره اسنک میخوره. با دستهای سسی و خیره به
حین خوردن اسنک مقداری سس میریزه روی تیشرتم. ولی سسها ثابت میمونه، انگار ریخته باشه روی یه طاقچه. در صورتی که طاقچهای در کار نیست. سینهی یه مرد باید پهن و تخت باشه. ولی چیزی که من دارم فاصلهی زیادی با یه سینهی تخت و پهن داره. تصویر غمانگیزیه. کاش کارگردانی بود و این غم رو به تصویر میکشید. غمی توأم با شرم. توی تبلیغات سایت سفارشدهندهی غذا عکس یه احمق چاق رو گذاشتند که با ولع دلپذیری داره اسنک میخوره. با دستهای سسی و خیره به
سلام سولویگ جان!
احساس میکنم حرفای اول نامه، الان هیچ معنیای نداره. من خوب میدونم که تو کجایی، و چهطوری. تو هم منو میشناسی. من دارم از آیندهت برات نامه مینویسم. نامهای از طرف سولویگ پونزده ساله. و میدونم که این رو هم باور میکنی. تو همون بچه زودباوری هستی که ساعتها زیر پتو، بیحرکت منتظر میشه که عروسکات از جا بلند شن و راه برن. میدونم که باهاشون حرف میزنی و التماسشون میکنی. میدونم که مدام تهِ کمد رو فشار میدی تا مطمئن
گشت مبعوث آن که عالم زنده شد از کیش اواز حرا آیات رحمان و رحیم آمد پدید
از حرا آیات رحمان و رحیم آمد پدیدیا نخستین حرف قرآن کریم آمد پدید
صوت اقرأ بسم ربک مى رسد بر گوش جانیا که از کوه حرا خلق عظیم آمد پدید
بانگ توحید است از هرجا طنین افکن به گوشفانى اصحاب شیطان رجیم آمد پدید
سید امى لقب بر دست قرآن مى رسدیا به گمراهان صراط مستقیم آمد پدید
فاش گویم عقل کل فخر رسل مبعوث شدآن که گردد ز اعجازش دو نیم آمد پدید
قصه لولاک باشد شاهد گفتار منیعنى امشب ع
واقعا شیش سال شد که اسباب کشی کردیم اومدیم این خونه؟ باورم نمیشه! انگار همین دیروز بود که به اصرار مکرر من اومدیم این خونه... انگار همین دیروز بود که از اون خونه اومدیم این خونه... داشتیم تمیز میکردیم... کیف میکردیم از تجربه جدیدم... از اتاق دار شدنم. هنوز هیچی نیومده بود مبل تخت خواب فرش و... فقط اولاش خوب بود. یک سال دیگه هم بشه میشه هفت سال.... بابام که دیدم چندبار خواست خونمونو عوض کنه همین یک سالی گذشت ولی خب نشد... مامانم راضی نبود. واقعا که چی از
گان یکم
نزدیکان در جریانن. برای عزیزانی که اینجا رو میخونن و من رو به همین واسطه میشناسن مینویسم، که دارم برای ادامه تحصیل در خارج از کشور اقدام میکنم.
اما گان یکم اینه که، خیلی اوقات پیش میاد که آیندهم رو تصور میکنم. احتمال اینکه نتونم اپلای کنم و درسم رو هیچوقت ادامه ندم هست، کم هم نیست. اما گاهی آیندهم رو تصور میکنم پیش خودم؛ بهش فکر میکنم، و تصویرش اینه: تنهایی. شب. استودیو یا آزمایشگاه کوچک. تنهایی. کمی سرد. لپتاپ روی میز و ا
سلام خودم!
میدونم اینقدر کتابای تخیلی خوندی که الان باورش خیلی برات سخت نیست اگه بگم این نامهی الکترونیکی نه تنها از ده سال بعد برات اومده، بلکه نویسندهش هم خودتی! از طرفی خوب میشناسمت (ناسلامتی خودمیها!) و میدونم احتمالش کمه این حرفا رو جدی بگیری، ولی حالا که این فرصت پیش اومده و ماشینی ساخته شده که میتونه کلمات رو در زمان انتقال بده، خودم رو موظف میدونم که این نامه رو برات بنویسم و همراه با نامههایی که دیگران دارن برا خودِ جو
صبح زود باید بیدار بشم، صبحونه رو آماده کنم، سوار مترو بشم، برم مدرسه و با یکعالمه دانش آموز خوب و بد، جالب و رو مخ، عجیب و عادی سر و کله بزنم و سعی کنم بهشون توضیح بدم چرا یاد گرفتن معنی شعرهای مولانا لازمه. یا اینکه ردیف و نهاد و مفعول و فعل های اسنادی چه تاثیری رو زندگیمون دارن.
ده دقیقه مونده به آخر زنگ بهشون بگم برای نمره مستمرشون باید یه کتاب دلخواه انتخاب کنن و دربارش یه تحقیق 5 صفحه ای بنویسن...و با غرغر هاشون روبه رو بشم. البته، برق چشم
اسماعیل، اسماعیل همهاش تقصیر توست که هوای پیدا کردنت را در سرم انداختی تا در اولین روز زمستان نودوهفت راهم را بکشم و بروم جایی که همیشه از خود گذر انقلاب دوستترش داشته و دارم؛ آنجا که دوران دانشگاه پناهگاهم شد از بابت پیدا کردن ممنوعها، نیستها، نگردها. آنجا که کتابها کهنهاند و گذر سالها را میشود در عطفها و جلدهایشان تماشا کرد، نشان دستبهدست شدنهایشان را حتی. آنجا که مدام دلم میخواسته و میخواهد بین مردها یا بهتر
خوابهای من همه عجیبند، گاهی عرفانیاند، گاهی فلسفی، گاهی هم فانتزی، خلاصه که دوستانِ نزدیکم بهتر میدانند که جنونم در چه درجهای به سر میبرد.
خوابی که چند شب پیش دیدم، ایدۀ این چالش شُد. در خواب تصمیم گرفتم که با ماشین زمان به گذشته بروم و برایِ خودم نامهای جا بگذارم و خودم را نصیحت کنم که چه کارهایی را انجام بدهم و چه کارهایی را هم ترک کنم.
من برای خودم نوشتم:
سلام، شاید شاخ در بیاری این رو بفهمی ولی واقعیت داره و من دارم از آینده برات
گام آخر
حالا، پشیمان و درمانده، تکیه زدهای به دیوار روبهرو. حالا، بعد از اینکه یک بار رفتی طرف جادهی دیگر و دیدی که انتهایش چه درهای بوده، دیگر یقین داری. دیگر میدانی که راهی به جز او نیست. که محکومی به عاشقش بودن. که دیگر هرگز، هرگز، هرگز، به هیچ قیمتی دستت را از دستش بیرون نمیکشی. راهت را از او جدا نمیکنی. دیگر کبوترِ جلدش شدهای.
میایستی. یک بار دیگر، برای بار آخر میروی پشت در و شروع میکنی به حرفزدن. حرفزدن نه. التما
رمان عاشقانه قسمت دوم . فائزه در مرز عراق ۲
رمانکده کلیک کنید
با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره...جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به
درباره این سایت