چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمیدونم چرا نمیتونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمیدونم چرا نمیتونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
ازن که این وضعیت تا کی ادامه پیدا میکنه رو نمیدونم، این که چی قراره بشه رو نمیدونم، این که چه بلایی سر کارمون میاد رو نمیدونم، ولی یه چیز رو خوب میدونم، و اونم اینه که برای اولین بار تو زندگی، و در تمام مدتِ تلاشگر بودنم، تا این حد از موندن ناامید و به رفتن چنگ انداخته نبودم.
نمیدونم خوب یا بد، ولی حداقل خوشحالم که در آستانهی ۲۱ سالگی به این نتیجه رسیدم، و نه ۳۱ سالگی...
_آره، بعدش بهش گفتم که بس کنه و دیگه... گوش میدی بهم؟+هم... چی؟ چیزی میگفتی؟ میگم، از این آبانگورا خوردی؟
_یه ساعته دارم حرف میزنم! اصلا هیچکدوم از حرفام رو فهمیدی؟
+نه راستش، نفهمیدم. حواسم به مزه این بود. خوردی؟
_آبانگوره، یا چیز دیگهای؟
+نمیدونم راستش، احتمالا آبانگور باشه. گاز داره.
_خودت نمیدونی چی داری میخوری؟
+روش نوشته آبانگور، اما مزه خودکار اکلیلی میده.
_خودکار اکلیلی؟ مگه تو تا حالا خودکار اکلیلی خوردی؟
+آه... ا
میگفت:میدونم خوشگل نیست، میدونم آدم خاصی نیست، میدونم باهوش نیست، میدونم اطلاعات خاصی در مورد فلسفه، هنر و ادبیات نداره، میدونم دوسم نداشت، میدونم هیچوقت عاشقم نبود، میدونم فراموشم کرده، میدونم... همه اینارو میدونم، اما من میمیرم براش... من همیشه دوسش داشتم و الانم دلم پر میزنه براش؛برای دیدنش، برای خندههاش، برای صداش.گفتم شاید دلت برای اون حال و هوا، برای اون روزا تنگ شده، شاید دلت برای دوستداشتن و دوستداشته شدن
چند سالیه تلاش میکنم راحت بگم "نمیدونم". هر چی میگذره تعداد سوالاتی که جوابشون "نمیدونم"ه بیشتر میشه. پاسخ بالای 90 درصد سوالاتی که ازم میشه رو نمیدونم. قبلا عادت داشتم یه جوابی بدم اما حالا میبینم اون پاسخها درست نبودند. اکثر پاسخهایی که میدادم بیمبنا و حسی بودند. حالا دیگه "نمیدونم" یه سبکی خاصی بهم میده.
شما وقتی میبینی یهچیزی به یکی میگی، دو روز بعد از بقالی سر کوچه میشنوی، بهجای اینکه به روش بیاری، کلاً حرف نزن باش دیگه.
× دارم به خوبی با استثنائات زندگیم کنار مییام.
×× از اون اجاق چهارشعله گفته بودم براتون، من تصمیمم ُ گرفتم. میدونم میخوام کدوم شعلهها رو خاموش کنم.
چرا همه فقط وقتی کارم دارن یادم میفتن؟ بعدش چی؟ قبلش چی؟
چرا انقد سرم درد میکنه؟ چرا حد تموم نمیشه؟ چرا هوا ابریه و بارون نمیاد؟ چرا چشمام درد میکنه؟ چرا امروز باید سه شنبه باشه؟ چرا سه روزه دارم خون دماغ میشم؟ چرا همه چی رو هواعه؟ چرا آخرِ آذره؟
کدوم ماه پاییز قشنگ بود؟ کدوم ماه امسال؟ کدوم ماه پارسال؟ کدوم ماه زندگیم؟ هیچکدوم...
+ امروز ستی رو دیدم. همونکه میگفت وقتی دقت میکنم شبیه سنگ کلیه میشم :)
دچارم به ملال و چیزیرو میخوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. میدونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. میدونم همهی این فکرها عبثه. میدونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا میخوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه میخوام و الا چیزی چنان خواستنی هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
آخه خدا... این چه رسمیه؟
حتّی نمیدونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمیدونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمیدونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی میدونم که این خیلی مسخرهست. ناراحتکنندهست. پوچه.
آه. آخه این جوری که نمیشه. نمیشه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد میکشن. آخه... آخه این
واقعا نمیدونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه... نمیدونم چی ارزشش رو داره...
حالا جنگ نگم بهتره شاید... تلاش. بعد این جوریه که نگاه میکنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمیدونم... ناعادلانه؟... حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید میکنه آدم رو... و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخرهست و حس خوبی نمیده این...
نمیدونم این تلاشه مرز داره یا نه؟
دیشب که شیفت بودم حساااااابی خسته شدیم.انقدرررررر مریض آوردن که تخت اضافی گذاشته بودیم بین تخت های خود اورژانس. ۴ تا تخت اضافی گذاشته بودن ما بین تخت ها جوری که رفت و آمد سخت می شد.نمی دونم دیشب چه خبر بود که انقدر شلوغ شده بود.بیشتر از ۳۰ تا پذیرش داشتیم.دکتر می گفت من وقت نمی کنم به خوبی نوار قلب ها رو امضا کنم تو چه جوری نوار قلب می گیری؟
بعضی اوقات مغزم کار نمی کرد دیگه، که از کدوم مریض نوار قلب باید بگیرم از کدوم نباید بگیرم.
از شلوغی اونج
پنل آمار و وبلاگهایی رو که دنبال میکنم از صفحهی مدیریت وبلاگم حذف کردم. به خودم میآم و نور از ترکهای روی پوستم گذشته و قلبم رو روشن کرده؛ به خودم میآم و قلبم شبیه حیاط کوچک پاییز در زندانیه که اخوان حرفش رو میزد. خسته شدم از این بازی امید و ناامیدی. اون روز دفتر فیروزهای رو که آرزوهام رو مینوشتم، برداشتم و نشستم روی تاب. دفتر رو باز کردم، دونه دونه آرزوهام رو خوندم تا بلکه جون بگیرم. ولی دلم هیچ کدوم رو نمیخواست دیگه. نمیدونم؛
(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) مینویسی و کاری به کار هیچی نداری و... . این میتونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونهی بیدردی نیست.
من میدونم. خیلی چیزا رو میدونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز میفهمی چه خبره. بالاخره یهچیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من میدونم به گند کشیده شدن زندگیهای مردم، زندگیهای جوون یعنی چی. من میدونم «هزینه یه زندگی سا
یادش بخیر :
گل گل ، گل اومد ، کدوم گل ؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه ! کدوم کدوم شاپرک ؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده ، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده ، میره و برمیگرده … شاپرک خسته میشه … بالهاشو زود میبنده … روی گلها میشینه … شعر میخونه میخنده !!!
منبع:نمناک
میخوام برم امام رضا! خیلی وقته نرفتم. دلم تنگ شده. تازه کلّی تشکّر هم بدهکارم. و کلّی چیز جدید باید بخوام. :-پررو
نمیدونم... یه روندی تو زندگیم دارم. هر چند ماه یه بار برم پیش امام رضا. و این روزهایی که میرم اون جا واقعن شارژم میکنن. نمیدونم چرا... نمیدونم چی داره... ولی میدونم یه چیز خوبی داره که حسابی دلم براش تنگ شده. :د
شاید به جز ضامن آهو، ضامن آدمهای گمشده هم باشه. دستشون رو بگیره ببره برسونه به خونهشون. :د
چرا بعضیها به مشهد
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
درست وقتی که دارم به جزییات یه مسئله فکر میکنم، به اینکه چطور میشه اون کار رو پیش برد، کدوم راه بهتره کدوم زودتر به نتیجه میرسه..همون موقع اون حس بهم هجوم میاره که اصلاً اصل و اساس ماجرا درسته یا چی.
و خب فرو میریزم.
آخه این دل لامصب چیه ؟! چی میگه ؟! چی می
خواد که ما رو آواره کرده . یه روز شور میزنه ، یه روز تنگ میشه ، یه روز
می گیره ، یه روز سنگ میشه و یه روزم میشکنه. آخه اصلا این دل کجاست ؟! من
که فکر می کنم دلی که حالات بالا براش پیش میاد همون قلب نیست و تو مغز
آدمه . یه بار تو این وبلاگ گفتم ، اگر دل و عشق و علاقه تو مغز نیست چرا
پس آدمی که حافظه اش رو از دست میده ، عشق رو هم فراموش می کنه و یارش رو
یادش نمیاد ؟!
نمی دونم . واقعا نمی دونم
. فقط این و می دونم که
می دونی، نمی خواستم چیزی بنویسم، هنوز هم نمی خوام...
ولی امان از این ارتباط یک طرفه :)
از این که من می نویسد تا شاید تویی یک موقعی بیاید و شاید بخواندش!
و شاید جوابی هم بدهد.
جوابی که جوابش داستان تازه ای است...
می خوام یه جوری بگم که فقط خودت بخونیش، فقط خودت بدونی چی دارم میگم! نمی دونم موفق میشم یا نه!
اینا برای تو اتفاق افتاده؟! تو؟؟؟ همونی که من می شناسم؟ همونی که رفیق و پایه ی هر چی غم و شادی بود؟
یعنی با من هم؟! با منی که بی ریاترینه خودم بودم، ر
حدس می زنم / دلم می خواد
که الان مشهد باشی ...
شاید چون بیشتر از هر چیزی به مامن احتیاج داری و بس
کی بهتر از خود آقا واسه پناهت شدن خب؟
نمی دونم "دقیقا" و "به طور مشخص" چی بهم ریختت
گناه / اشتباه ت؟
نبودن من؟
تموم کردن من؟
اصلن ورود دوباره ی من به زندگیت؟
تفاوت دنیامون با هم؟
اشتباهات من؟
اشتباهات خودت؟
گذشته مون؟
کم و زیاد بودنمون؟
یا ...
شایدم همه ش خب !
چیزی که فقط حس می کنم باید بهت بگم و لازم می دونم که بدونی اینه که من بحران مشابهی رو گذروندم و "شا
جانم الان واقعا دارم اشک میریزم. چون امتحان تجزیه داریم و من با احتمال خیلی زیادی میفتمش! جانم من واقعا فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشه ولی خب کشید. الان همه تئوری هاش رو بلدم و میدونم دقیقا Ksp میخواد چی بهم نشون بده ولی با دیدن سوالهاش هنگ میکنم و اصلا متوجه نمیشم کدوم اطلاعات برای کجاست. عزیزم من واقعا کلاسامون رو دوست دارم ولی اصلا محتواش من رو به وجد نمیاره ترجیح میدم بخوابم سر کلاسا ولی یهو میبینم رسیدم به امتحان و هیچی از شیمی ه
بنظرم بد موقع به دنیا اومدیم هممون. همه ماهایی که تو شرایط فعلی ایران زنده ان اشتباه به دنیا اومدن. روزای تباهین و روزای تباهتری توی راهن.
نمی دونم ولی می دونم یه چیزیو. اونم اینه که زمین رو "کثافت" پر کرده. دنیا رو "لجن" گرفته. گند زدیم به کره قشنگی که خدا بهمون هدیه داده. نمی دونم پول و قدرت و کشتن میلیون ها نفر توی جنگ هر کشوری قراره توی اون دنیا به عاملشون کدوم عذاب جهنمو بدن؟ ولی بیاید قول بدیم اگه تو هر قبرستونی یه کاره ای شدیم "آدم باشیم. ظل
که آدمایِ دنیایِ تویِ آیینهها، نام نجاتدهندهشونو از کی میپرسن؟ که نجات دهنده، مرده است؟ که ما تویِ کدوم آیینه زندگی میکنیم که هنوز که هنوزه نتونستیم خودمونو نجات بدیم؟ که بعدش چی میشه؟ کی میدونه کِی قراره بشکنه این آیینهای که ما توشیم؟ چشم بستیم رویِ آینده. که اونقدر آیینه اینجاست که دیگه نمیدونم تصویرِ تویِ کدوم آیینه منم و کجایِ این همه سوالم. که ”من در شبها و روزهای شما زندانی بودم و دَری میجستم به شبها و روزهایِ بزر
تو یه دوره از زندگی قرار گرفتیم که نمیشه خوب و بد رو از هم تشخیص داد.
همش دارم فکر میکنم کدوم درست میگن، کدوم غلط.
داری میبینی همه چی اشتباههها
اما بازم باید صبر کنی، چرا؟ چون که من که واقعیت رو نمیدونم. من که نیستم ببینم واقعا اون تو چهخبره.
فقط خود خدا میتونه کمکمون کنه.
بى دلیل
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم....
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
سلام علیکم
شهادت صادق آل محمد سلام الله علیهم اجمعین بر همگان تسلیت باد...
بابت تاخیر امروز صمیمانه عذر خواهی می کنم..
عارضم خدمت شما که یه سال یکی از رفقا اومد و گفت فلانی خواب دیدم یه نفر اومد به من و تو گفت اگه می خواهید برید کربلا، یه نذری برای امام صادق بکنید...خلاصه که یادت نره...
یادم رفت...
خودش یه نذری کرد و همون سال رفت کربلا...
روزی که می خواست بره گفت نذرت را به جا آوردی؟
گفتم کدوم نذر؟
گفت عجب...
تازه یادم افتاد
نمی دونم چی شد که گفتم 68 روز،
آقایون و خانوما. خیلی چرت و پرت نوشتم. فقط حوصله سکوت کردنو نداشتم.
نمی فهمم چه مرگمه
همه ناراحتن. منم...احساس عجیب و غریبی دارم، ولی ناراحتی نیست. نمی دونم چیه. عین انه همین الان بهم بگن باران مرده. اونوقت من فقط....نمی دونم باید چیکار کنم.
این حالت رو که تصور کردم،دیدم حتی اگه این خبرو واقعا بهم بگن، شاید یه همچین حالی پیدا می کنم. بی روح و بی حس. شاید اصلا شونه بندازم بالا و بگم:«خب که چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟»
از اونطرف، عذاب وجدان دارم که هم
واقعیت اینه که اگرچه حالم خوب شده، آرومم و تشویش به پایان رسیده اما من یه آدم شکست خوردهام.. آره به خودم باختم.. نتونستم این من رو جمع کنم.. نتونستم زندگی رو از سر بگیرم.. نتونستم از او عبور کنم و همهی اینها یعنی من ضعیف بودم و باختم.
یه بازنده چی داره.. هیچی جز دلخوشکنکی.. من بازندهام اما اون رفتنی بالاخره و زندگی به منِ قوی نیاز داره پس من باید برای اون روز آماده بشم.. باید آمادهی روز جنگ بشم و این بار قدرتمند باشم...
نمی دونم فعلا نگاهم به خ
می خوام بنویسم و نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره ... یعنی نمی دونم چی بگم ... چی بگم که مبادا آرامش خیال کسی رو به هم نریزه ...
گاهی توی زندگی آدم به آرامشی می رسه که وصف ناپذیره ... مثل آرامش یه دریای عمیق ... مثل آبی آسمون ... دریا موج های ریز داره ... آسمون هم ابرهای پر و پخش داره ... ولی جنس دنیای تو از جنس آرامشه ... بذار راحت باشم و حال و هوات رو توصیف کنم ... چشم می دوزی به خط افق ... جایی که دریا و آسمون به هم وصل شدند و معلوم نیست آبی کدوم پر رنگ تره ... نفس
داشتم سریال نگاه می کردم. یکیشون گفت: زندگی خیلی کوتاهه. نمی دونم هر کدوم از ما چقدر عمر می کنیم اما اینو می دونم که می خوام هر لحظه اش رو کنار تو بگذرونم!
من با خودم فکر می کنم. چی میشد اگه همه همیشه اینو یادشون بود. این که زندگی چقدر کوتاهه و چقدر حیفه که غرور رو جایگزینِ با هم بودنامون می کنیم و این "دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها" رو راحت از دست می دیم بدون این که بدونیم چقدر فرصت برای با هم بودن داریم.
همین چیزاس که آدمو خسته می کنه... آدمو از
تصور کنید یه پسرِ سی ساله ی سیبیل دررفته (شما بخونید نره غول) ، که الان باید یه دستش پوشک بچه باشه و یه دستش موزِ کوچولوی ایرانی و پرتقال خونی و خیارِ بومی، و وقتی میره خونه با آرنج در رو باز کنه و بگه: « ضعیفه! کجایی؟» حالا دیده میشه با یه خرسِ صورتی که از صدوسی و دومین دوست دخترش هدیه گرفته و اتفاقا هم قد خودشه و یه زنجیر استیل دور گردنش و شلواری که تا پایینِ مارکِ لباس زیرش اومده و هر آن ممکنه از پاش بیفته! (معلومه تلاش بسیاری داشته که جوری تن
تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
-وقتی ذهنم خیلی درگیره میرم یه جای شلوغ، و یه کنج میشینم و فکر میکنم.
من وقتی راه میرم به تو فکر میکنم، وقتی حرف میزنم به تو فکر می کنم، وقتی درس می خونم بازم تو، وقتی دارم ناهار میخورم به تو فکر میکنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف میزنم هم باز به تو فکر میکنم.
کاش میشد رفت تو ذهن آدما، کاش میشد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمیخواد آدما بهم توجه کنن، همونطور که دلم می خواد بهم توجه بشه، درستتر این
* بعد از کلی درد کشیدن میتونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه میبینیم!
* به جرعت میتونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمیدونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمیکنه.. و من واقعا نمیدونم اینو چجوری بهش بفهمونم♀️
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمیدونم چجوری از هم بازشون ک
* بعد از کلی درد کشیدن میتونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه میبینیم!
* به جرعت میتونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمیدونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمیکنه.. و من واقعا نمیدونم اینو چجوری بهش بفهمونم♀️
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمیدونم چجوری از هم بازشون ک
بسمه تعالی
سلام علیکم،
ساعت خیلی از نیمه گذشته و من هنوز بیدارم و نمیدونم به کدامین دلیل انگشتام روی صفحات صفحهکلید جست و خیز میکنند. کم نبودن روزهایی که کمر بستم و عزم جزم کردم که همین کار رو میکنم و هر چقدر هم همه چیز مهیا بود نکردم. الان که به امید دیگهای سر به اینجا زدم ولی ناگهان شد. نمیدونم پشتش حکمت قادر متعالی هست یا تنیدگی زمانی، هر کدوم که باشه هم نه به حال من فرقی داره و نه هیچوقت متوجهش میشم، پس بیخیال.
میگفتم که
+ ماشیسّو (맛있어)
_ یعنی چی؟
+ یعنی خوشمزه س!
..
و در حالی که دارم نون و ماستمو در کنار همسر ایرانیم میخورم به افق خیره میشم و هی تو دلم فحشه که میدمااا....
..
چیه فک کردین رفتم کره؟! با کدوم پول؟! با کدوم وضع اقتصادی؟! اصلا کدوم پسر پیدا میشه که همسرشو ببره جایی که آرزوشو داره؟! همین نون و ماست هم تو ایران در آینده ای نه چندان دور به زور میتونیم با حقوق یه ماهمون بخریم... چالش آینده واسه پولداراس که آینده ای دارن...
نمیدونم کدومتون پولدارین که دعوتتون
راسپینای عزیز:)
راستش نمیدونم توی این روزها، با این همه حرف، با کار عجیب و غریبی که دارم میکنم و با نتیجهی عجیب و غریبتری که ممکنه بگیرم، چرا تو رو از خودم گرفتم و خودم رو از نوشتن محروم کردم.
شاید برای این که این روزها اون قدر عجیب شده و اون قدر عجیب شدم که کلمات - لااقل کلمات محدودی که من بلدم - نمیتونن توصیف خوبی ازشون ارائه بدن.
شاید هم برای این که این روزها فقط باید بخونم و یاد بگیرم و به کار بگیرم؛ و نوشتن، من رو از این کارها دور می
می دونم باعث شدم بهت سخت بگذره
می دونم دلت رو شکستم
می دونم زود قضاوت کردم
ولی ببخشید
خیلی خیلی معذرت می خوام
دوستی من و تو مثه دوستی جیمین و تهیونگه
هیچی نمیتونه این دوستی رو بهم بزنه
هیچی نمی تونه خرابش کنه
اگه دعوا هم بکنیم بازم پایه های دوستی قوی تر میشه(چرت گفتم می دونم)
ادامه مطلب
- پردهی اول: کنار تمام کلیشههای فیلما و سریالای صدا سیما، مثل سهتیغه بودن صورت آدم بدا و ریشو بودن آدم خوبا و پولدار بودن آدمای فاسد و فقیر بودن آدمای خوب و اینا...؛ یک مورد هم هست به این صورت که یه آدم مفتخورِ زالوصفتِ کلاشِ معمولاً کچلِ متموّلِ انگل در داستان هست به اسم «منصور». دقت کردین؟ نمیدونم کدوم منصوری چه هیزم تری به کدوم یکی از نویسندههای صدا سیما فروخته! چه حکمتیه، الله اعلم...
- پردهی دوم: وقتایی که ما خونوادگی نشستیم دا
امروز که دیدم حالم خوب شده،
دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.
چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.
خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.
الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!
خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درج
سلام
از نت بیزار شدم... دلم می خواست مثل دو سال پیش برم پیش حاج خانوم و ایشون بگه گوشیت رو بزار پیش من و برو!
اما دلم اینجوری هم نمیخواد! دلم می خواد که خودم با دست خودم بگذارمش کنار! باید زودتر این کار رو بکنم تا بیش از این تباه نشدم!
تا بیش از این هر چه کشته ام نسوزوندم و به خاک سیاه ننشستم!
آدم انقدر سست عنصر، نوبره!
حالم از خودم و این همه سستی ام بهم می خوره! چقدر راحت شیطون رو کنارم میبینم و همچنان می تازم!
نمی دونم منتظر کدوم معجزه نشست
تمی دونم چکار کنم
گیر افتادم
مثل بیچاره ای که گوهر قیمتی و تنها سرمایه ش رو گول خورده و بی عقلی کرده و انداخته ته چاه.
چکار کنم...
چکار کنم...
من می دونم گرفتار بوده و هستم که این خسارت بهم وارد شده
ولی خدایا نوری، دستی، هدایتی، چیزی...
هرچی از خیر بهم بقرستی محتاجم خدا...
تمی دونم چکار کنم
گیر افتادم
مثل بیچاره ای که گوهر قیمتی و تنها سرمایه ش رو گول خورده و بی عقلی کرده و انداخته ته چاه.
چکار کنم...
چکار کنم...
من می دونم گرفتار بوده و هستم که این خسارت بهم وارد شده
ولی خدایا نوری، دستی، هدایتی، چیزی...
هرچی از خیر بهم بقرستی محتاجم خدا...
هزاربار بهش گفتهبودم که از بیماراش عکس نگیره و هیچکدوم از این هزاربار هم اثربخش نبود. امروز بعد از اینکه به صدای ریهم به بهانهی اینکه مدتیست به صدای ریهی سالم گوشنکرده، گوش کرد؛ عکسی از یک بیمار رو نشون دادم. یک پسر [ برای بهکاربردن کلمهی «مرد» مرددم.] سیساله که بیمار ایبی بود. بهش نمیخورد سیسالهش باشه. نمیخوام از شرایط پوستش و زخمهاش حرف بزنم. گقت پدرش اجازه نمیده بهش دستبزنن و از پانسمان مخصوص براش اس
من که میدونم تو در چه حالی اما مگه تو دنبال جنگیدن نبودی؟ اینم جنگ، جنگ با دلی که هی خل میشد و سُر میرفت. حالا پات رو گذاشتی زیر پاش که سر نخوره. سنگینیش افتاده روت و درد داره اما طاقت بیار. میدونم دو روز دیگه پیاماسی و حالت خراب اما باور کن درست میشه و بالاخره تو میتونی این راه کج رفتهای سالها رو اصلاح کنی. باید صبور و مقاوم باشی.
توی تالار عمومی کتابخونه نشسته بودم و نمیدونم داشتم برای یادگیری کدوم کلمه از کدوم منبع، روند جدیدم رو میرفتم که این جمله به ذهنم رسید و توی نُت گوشیام نوشتمش: یادگیری کلمات سخت توی زبانهای خارجی یه نمیتونمی توی خودش داره که چون میدونی به تونستم تبدیل میشه، شیرینه.
حالا دارم فکر میکنم این یادگیری کلمات جدید، ساختن عبارات و حتی مفاهیم جدید هرقدر هم برای من جالب و مهم و ارزشمند باشه، گاهی آزاردهنده است. آزارش اونجایی بهم میرسه
هیچوقت وبلاگ رو فراموش نکردم. توی این پنج ماه، هرازگاهی پنل رو باز میکردم و ستارههای روشن شده رو چک. دست و دلم به نوشتن نمیرفت. شاید چون نیاز به تخلیهگاه نداشتم. شاید چون غرق در خودم بودم. شاید هم بخاطر گیر کردن در روزمرهها. ناگفته نماند که گهگاهی، در حد کمتر از انگشتان یک دست، خواستم پستی بنویسم! اما نیمه کاره موند! مدتهاست شدهام آدم فکرهای نصفه نیمه. کارهای ناتموم. پروژههای به امان خدا رها شده. تو گویی عادت کردهام به این که
این سفر هم یکی از همون اتفاقای عجیبی بود که حتما باید به گنج تجربه هام اضافه می شد.
نمی دونم الان توی ایران چی در انتظارمه.نمی دونم خدا چه برنامه ای برام در نظر داره.اما چیزی که خوب می دونم اینه که این سفر و این دیدار عجیب با اباعبدالله یکی از دلچسب ترین های زندگیم بود و قراره هیچوقت فراموشش نکنم.
خیلی همه چیز داره عجیب تر از اونی میشه که برنامه اش رو داشتم یا انتظارشو می کشیدم.فقط ممنونم از خدا که گذاشت من ببینم حرم آقا امام حسین رو و توفیق زیار
وقتی اغلب انسان ها در انتهای زندگی خود به گذشته می نگرند، در می یابند که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته اند.آن ها متعجب خواهند شد وقتی بفهمندهمان چیزی که اجازه دادند بدون لذت و قدردانی سپری گردد،همان زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله ی امیدوار بودنفریب خورده و در آغوش مرگ می رقصد...
اروین د یالوم
نمی دونم چطور باید بگم ولی حس می کنم نیاز دارم به نوشتن... نمی دونم اثرات قرنطینه س یا چیز دیگه ای. البته من به از خونه بیرون نرفتن عادت
امروز روز اول بود. فردا روز مهمی ست. هفته ی پیش رو هفته ی مهمی ست. دارم مطیعی گوش میدهم. الهی العفو .. میدونم این صدای لرزونو دوس داری .. الهی العفو .. میدونم این گدای حیرونو دوس داری .. الهی العفو .. میدونم این دل پشیمونو دوس داری.
بعد از مدت ها توسل خواندم. الهی .. الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ...
من الان ارکان "مسئولیت "مدنی و "مسئولیت" قراردادی و "مسئولیت" بین المللی و به تبع اون مسئولین سازمان های بین المللی رو قاطی کردم..."مسئولین "چرا پاسخگو نیستن؟
کدوم "مسئول" ذی صلاحه در پاسخگویی؟
کدوم مسئول مسئول پاسخگویه!
هی هی هی...
.....
مغزم سیماش قاتی شده بهم!
نمی دونم دعاها برای سطح خاصی از افراد هستن یا هر کسی می تونه از ظن خودش به این ادعیه ی بلند مضامین با کلاس دستی بزنه و بهره ای ببره...
حس می کنم شاید حداقل فهم بیان قلبی برخی، سطحی میخواد...
الهم ارزقنا...
من که خدایا نمی دونم چی بگم
فقط
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ
ما انت اهله...
امروز دانشگاههای مشهد تعطیل شد و بیکار توی خونه مجبورم که بمونم. اما چه فایده؟ دلی که پر از غمه و همه چیز رو خاکستری میبینه چکار میتونه بکنه؟ حقیقتش، نمیدونم که چرا از آدمای اطرافم بدم مییاد؛ نه، اشتباه گفتم. بدم نمییاد، اما برام معنی خاصی ندارن. دلیلش رو نمیدونم. شاید دلیلش اینه که با تموم وجودم حس میکنم که از همه ابعاد وجودم، داره سوءاستفاده میشه. یا شاید هم دلیلش اینه که از آدمای این روزگار انقدر بدی و پستی دیدم که دیگه ب
من وحشی ام نه حسین
من فحش میدم و فحش میخورم نه حسین
صدای وق وق منه که از خونه میره بیرون نه حسین
لعن و نفرین ننه ی منه که به دخترش می خوره نه لعن و نفرین ننه ی حسین به اون.
من عرضه نداشتم همسر پیدا کنم و نه حسین!
اتفاقا تو جواب یکی از کامنتها نوشتم که قبل طلاق فقط منفی هاشو می دیدم (خریت!) و بعد اینکه اون گفت نمیخوامت خوبیهاش اومد جلو چشمم
و کدوم خوبی ای از این بالاتر که اون می تونست منو از این خونه ی لعنتی ببره بیرون با عزت
امروز با بابا رفتم تشییع سردار
اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نم
اسپیسی هر چقدر بد هر چقدر پست یک چیز بزرگ رو تو میراث بازیگریش بجا گذاشت. بازی کردن اونجوری که بقیه نمیخوان. شاید سال ها بعد کسی از من بپرسه کدوم اثر بهترین بازیشه هفت، خانه پوشالی، مظنونین همیشگی، زیبایی آمریکایی و... ؟ قاطعانه میگم هیچ کدوم. اون ویدئویی سه دقیقه ای با کلی فحشی که تویوتیوب خورد بهترینشه با فاصله زیاد پشت لبخندهایی که ترسیده جای اینکه ترسناک باشه.
پ.ن : موج هوای سرد در حال نزدیک شدنه میگن رشت قراره برف بیاد.
من اکثر اوقات یه حالت یکنواخت دارم تو رفتارم یعنی نه خشمگینم نه خیلی خوشحال و شاد.بعضی ها مثل دخترخاله م رو که می بینم مثلا بعضی روزها شاد هستن بعضی روزها خیلی انگار سرحال نیستن اینجوری آدم می دونه فلانی الان خوشحاله یا ناراحت ولی من اینجوری نیستم یعنی می شه گفت همیشه یه جور هستم.یه بار یکی از دوستام گغت نمی دونم تو الان خوشحالی یا ناراحت.
شما کدوم رو ترجیح می دین؟یکی که اکثر اوقات یه جوره یا یکی که نمی تونه مثلا یه روز باهاش صحبت کنی ولی یه رو
کمتر از بیست و چهار ساعت از وصل شدن ارتباطمون با دنیای خارج میگذره. به جز پیامی که از امیر توی واتس اَپ گرفتم، هیچ کدوم از گفت و گو ها و اَپ ها، خوش حالم نکرد. نمی دونم باید برای چی خوشحال باشم، برای چیزهایی که سه هفته ی پیش داشتم و الان ندارم؟ مثل امیدواری! و یا برای چیزهایی که قبلن نداشتم - یا داشتم و بهشون غلبه کرده بودم - و حالا، در کمال ناباوری، الان پُرم از اون ها؟ مثل حس عمیق پوچی. حالم خوش نیست؛ حالِ دلم خوش نیست. با هر روزی که خودش، تجربه و
دلم شبیه آسمونِ ظهرِ تابستون شده. بدون ابر و زشت. منتظر پاییزم که بیاد و یه ذره رنگ بپاشه تو این خرابشده. شرشر بارون بباره و گرد و غبارش رو پاک کنه و همه چی پررنگ شه. زرد و نارنجیاش بریزه کف دلم و صدای خش خش بیاد. شاید دوای این آشفتگی بوی نارنگی باشه. شاید دوباره باید از حیاط مدرسه برگ جمع کنم تا دلم خوشحال بشه. نمیدونم. فقط اینو میدونم که دیگه از دست من کاری ساخته نیست. من همه چیو سپردم دست تو و پاییز.
سلام به همگی
من دانشجوی ترم ۴ علوم آزمایشگاهی تو یه دانشگاه تیپ یک هستم و تو این دوران قرنطینه میخواستم یه نگاهی بندازم به منابع ارشد ...
ولی یه مشکلی هست، اونم اینکه من هنوز نمیدونم بین زیر گروه ۳ (قارچ و باکتری و ویروس و انگل) و زیر گروه ۲ (ایمونو و هماتو و بانک خون) کدوم رو انتخاب کنم و برای ارشد ادامه بدم ...
بنابراین تصمیم گرفتم فعلا زیست سلولی و مولکولی که مشترکه رو بخونم ولی بازم نمیدونم بین انتشارات اندیشه رفیع و انتشارات ارجمند کدوم رو
یوقتایى بیتابى، دلتنگى، بی قراری، خلاصه از این حس سیاه زشتا یهو آخر شبى میاد سراغم .مثل همین الان، زور میگه ،نمیزاره بخوابم.
هرچقدر بهش بی توجه میشم بیشتر خودشو نشون میده.
یوقتای مثل الان چشمام تار میشه و غم عالم چمبره میزنه و انگار نفس کشیدن سخت واسم....
یوقتایی زمان سخت و بد میگذره؛مثل الان.
یوقتایی اونقدر دلم گرفته اس که نهمیتونم ازش بگم نه بنویسم ، غصه توی دلم این موقع ها به جای لبم از چشمام میزنه بیرون ،مثل همین الان.
میرمک
کاش این پنل وبلاگ با گوشیهای هوشمند آداپته میشد تا نوشتن رو ترک نکنیم به خاطر دشواریاش!
ــــــــ
گاهی به ارزیابی خودم میپردازم. به اینکه در این اواخر
- چه موضوعات مهمی فکرم رو به خودشون مشغول کردهاند؟
- برای کدوم درد بشریت ناراحت شده و گریه کردهام؟
- چه کاری برای رشد و تعالی خودم و اطرافیانم انجام دادهام؟
- چه کتاب اندیشهپروری خوندم؟
- به کدوم درد بشر اندیشیدهام؟
- از عشقم چه خبر؟ سبز و پویاست یا نه، زرد و خاموش شده؟
و در کل:
+ چ
_ بعدش چی شد؟
_ همین دیگه، پل کوفتی خورد شد. ریخت تو رودخونه.
_ حالا چی کار می کنی؟ چی می شه؟
_ چی می شه؟ [صندلی جلوی دستش را بالای سرش برده و به گوشه ای پرتاب می کند] چی می شههه؟؟ نمی دونم! تنها چیزی که به ذهنم می رسه کد مورسه.
_ ...
_ می دونی دستگاهش رو باید از کجا خرید؟
_ دستگاه چی؟
_ مورس دیگه، اسم دستگاهش یادم نیست.
_ نه، نمی دونم.
_ خداااااااا [همان طور که نعره می زند دستانش را دو طرف سرش گذاشته و موهایش را به طور قرینه می کند]
نمی دونم یه بار اینجا نوشتم یا به یکی از رفقای وبلاگی گفتم
از چند سال پیش تو ذهنم دلم می خواست یه پسر داشته باشم شبیه علیرضا جهانبخش اگه نمی شناسیدش مثل بعضی ها که با وجود اینکه فوتبالیست بودن و نمی شناختنش (!) باید بگم که فوتبالیسته تو لیگ انگلیس و این روزها با یه گل قیچی برگردون کلی سرو صدا کرده و همه جا حرفش هست
حالا نمی دونم چی شد که بهش افتخار کردم(در این که کلی دلیل برای افتخار بهش هست شک ندارم ) از همون چند سال پیش شاید اون لحظه ای که م
تقریبا می تونم بگم نا امیدی یه بخش جدایی نا پذیر این روزامه
یه نگاه به پاییز کردم دیدم کلن هیچکدوم از تست های مبحثای هندسه رو نزدم میدونید یعنی چی؟یعنی سه ماه تو هندسه عقبم اونم درسی که کلن برام تازست
ریاضی ۲ هفته شایدم بیشتره عقب افتادم
وقت ندارم و یک عالمه کارای غیر منطقی باید انجام بدم
بدنم عجیببب خسته است و نمی کشه ،انگیزم صفره ،تمرکزم سفره،در مقابل درس خوندن واقعا کشش ندارم
احساس میکنم نمیشه یه دلم میگه ول کنم برم برای سال بعد یه دلم م
یهجوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک میکنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
میخوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم یا اینکه چرا مصادیق برندهشدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ مینویسم و خودم میدونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
نوشتم که از بغض خالی بشم
که خون دلم، توی خودکار بود
درو باز کردم به تنهاییام
که پشتِ درِ خونه، دیوار بود!
سر کوه رفتم که خورشید رو
بیارم به رویای شهر سیاه
جنازه ش توی خواب، یخ بسته بود
نشستم به گریه پس از چند ماه
کشیدم توو هر کوچه عکس تو رو
که این شهر غمگینو عاشق کنم
دویدم به سمت زنی که نبود
که رو شونه ی باد، هق هق کنم
به سمت جهان باز شد پنجره
بپیچه توی خونه، کابوس و دود
به در زل زدم مثل دیوونه ها
به جز گریه هیچ کس به یادم نبود
کدوم دیو دزدید
باشه، باشه، قبول میکنم قرار نیست همیشه موثر باشم، ولی یه شرط داره، تو هم باید قبول کنی همیشه موثری، باش؟پ.ن. اگه هی اینجوری بگی، نمیدونم، نمیدونم اوضاع تا کی اینطوری میمونه. هیچی بیخیال، خوشحالم که راستش رو میگی، بیخیال!
ب.ن. خداییش انتظار بیجا بود، خب تو هم تاثیر نداشتی اینجا وگرنه باید ناراحت میشدم دیگه، نه؟
امروز از اون روزاییه که خیلی خسته ام ... جسمی و روحی کم اوردم ... هورمونام قاطی شده ... انگار اصلا نمی دونم باید چیکار کنم ... یه ذره استراحت کردم ... یه ذره به کارای روزانه رسیدم ... چهارشنبه 14 فروردینه و عید مبعث ... ولی هیچ کس بهمون زنگ نزد ... هیچ جایی هم دعوت نبودیم ... دیگه توی این 13 روز همه ی مهمونی ها و برو و بیاها انجام شده ... دیگه کسی حوصله نداره ! توی خونه موندیم و هر کدوم یه طرفی ولو شدیم ... من هفت سین رو جمع کردم ... خونه رو سر و سامون دادم ... بچه ها رف
کنکور ارشدم تموم شد نمی دونم تا چه حد باید از جوابایی که دادم مطمئن باشم ولی می دونم دیگه تموم شد نمی خوام به استرسش فکر کنم حتی حاضر نیستم یکبار دیگه این تجربه رو تجربه کنم ولی به نظرم خیلی بهتر از چیزی که تصور میکردم بود.
امروز داشتم پله ها رو بالا میومدم یکهو یادم افتاد توی طول روز چقدر این پله ها رو بالا پایین میکردم تازه بعد از واقعه یادم افتاده پا درد بگیرم بیحال افتادم روی تخت فقط نمی دونم چهارواحد تخصصی رو کی قراره فردا پاس کنه فقط میدو
یه تمایل وسوسهکننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف... نمیدونم چرا هست... نمیدونم چجوری درستش کنم... هیچ حالت دیگهای هم منو راضی نمیکنه... اگه قهر نکنم، حس میکنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم... اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذابوجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده... گاهی اینکار لازمه... ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم میکنه این کارو نکنم...
من برای پروژهم خیلی میترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کمتر براش وقت دارم. خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از اینکه بلد نباشم باید چیکار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمیدونم استاد ازم چی میخواد! خودش هم درست جوابمو نمیده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور میداد و همهش میگفت یادم رفت! تو دانشکده ه
من می دونم تو هیچ وقت به غیر از من به هیچ دختری نمی گی "عزیزم" چون می دونی من خیلی حساسم!
آخه عزیزم تو چرا نیستی
می دونی چقدر من ناراحتم!
به خدای بی همتا قسم توی همین دنیای مجازی هم با هیچ پسری صمیمی نشدم
به خدای یکتا قسم خیلیا خواستن باهام گرم بگیرن
به الله قسم در رویایم به تو فکر می کردم
و با همه برخوردی سرد داشتم
به مولا علی قسم فقط به تویی فکر می کنم که یک رویا بیش نیستی
اما تا کی فقط یک رویا
باید به خدا بگویم تو را برایم بسازد
تو نیستی ،
اون شب هم نباید با داداشم گرم میگرفتم - نباید بیشتر از اون چیزی که تو دلم بود بهش میگفتم، بیشتر از میزانی که برام وقت میذاره براش وقت میذاشتم.
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود - اون برادر کارشه، نه برادر من.
معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هی
به نام خالق صبر ...
نمی دونم چی شد که بالاخره امشب بعد از مدت ها تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم. برای تو.
بعد از مدت ها که از ١١ بهمن گذشته با دلم کنار اومدم و راضیش کردم تا بنویسه. البته که هنوز هم اخساس می کنم که برای تو نمی نویسه. بیشتر برای خودم می نویسم. گله هام رو از تو. امشب برای من شب خاصیه. نمی دونم اصلا یادت هست یا نه ؟!
بیخیال.
چه فایده که اینا رو بنویسم.
خسته تر از اونیم که حتی واسه خودم بنویسم.
تامام ...
دلم گرفته.... دلم گرفته.... این همه چراغ .... توی این شهر.... هیچ
کدوم چشم هامو روشن نمیکنه.... این همه چشم توی این شهر.... هیچ کدوم دلمو
گرم نمی کنه.... این جا همه می دَوند که زنده بمونند.... هیچ کس نمی دَوه
که زندگی کنه...... این شهر همش شده زمین... دیگه آسمونی نداره توی این
شهر... من دلم آسمون میخواد...
یک صفحه پشتوروی کلاسور فرضیههای جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمیخوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچکدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم میمونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم میاومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به
«و در آخر، من، مرد خاکستری از ایتالیا، و من، مهرو از تهران، و من، الی از نمیدونم فعلا کجا این ماه هم با شما بودیم» این یکی از بزرگترین خواستههای من از این جهانه، که سالها بعد با دوستانی که از دههی سوم زندگی میشناسم اما حالا دور از هم زندگی میکنیم، ینی خیلی دور از هم، رادیویی بسازیم و مثل حرفهای این روزهامون با مرد خاکستری، از همه چیز حرف بزنیم. به همین سبکی که باهم حرف میزنیم، با همون شوخیها، خندیدنها، گاهی وقتها سکوت کردن
الان یکماه که می خوام برم پیش عیال برای دندونهام
یا هوا آلوده اس یا خیلی سرد یا بیمار داره
نمی دونم چرا سر نمی گیره
تازه سروناز چییی!
عیال میگه میدم پرستارامنگهش دارن وظیفه شونه
ولی من دوست ندارم کارم روی دوش کسی بیفته...هیچ کس
همیشه همین طوری هستم تا بتونم کارام رو خودم می کنم و نمی زارمروی دوش کسی بیفته...
_
چند روزه یاد بندر می افتم و خدا رو شکر می کنم ار اونجا اومدیم بیرون...چند روز پیش هم رفتم پیچ سر مربی مون من می دونم پشت اون لبخندهااا چه
اون شب هم نباید با داداشم گرم میگرفتم - نباید بیشتر از اون چیزی که تو دلم بود بهش میگفتم، بیشتر از میزانی که برام وقت میذاره براش وقت میذاشتم.
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود. داداش من برادر کارشه، برادر من نیست.
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
یه شب که طبق معمول زده بودم به سر بیخوابی . پنجره اتاق رو باز کردم و به آسمون و ماه و ستارهها و خونهها نگاه میکردم. اون شب نمیدونم به چه دلیلی، سه تا عکس گرفتم. روز بعد که به عکسها نگاه کردم دیدم این سه عکس بالا گرفته شده و نمیدونمم چرا هر کدوم اینطوری شدن. بعدش حس کردم خیلی باحال شده و گذاشتمشون کنار هم و کلی داستان مختلف برای آشنایی لامپِ تیر چراغ برق و ماه ساختم.
+اگه ضایعام نمیکنین هر کسی که دوست داشت یه جمله یا یه داستان
+ تصمیمم رو گرفتم. میرم انسانی.
- انسانی، یا فرهنگ؟
+ انسانی!
- سولویگ، فرهنگ نمیتونی بریا.
+ بابا میدونم!
- خب چرا ناراحت میشی؟
+ ناراحت نمیشم که نمیتونم برم. ناراحتم که فکر میکنید من خنگم. نفهمیدم همون دیشب که توضیح دادی!
- دیگه خودت دیدی که. نمیشه این جوری.
+ مهم نیست.
پ. ن. ولی یه چیزی تو دلم میگه مهمه. میگه نمیخواد سه سال بعدیشو تو این قبرستون ادامه بده. هرچعقدر هم بگن که مدرسه اون قدرا هم مهم نیست و مهم خود آدمه، مهم بودن م
دانلود آهنگ جدید مجید خراطها به نام کدوم عشقو میگی
همینک بشنوید و دانلود کنید از رسانه آپ آهنگ موزیک کدوم عشقو میگی با صدای مجید خراطها را با لینک مستقیم کیفیت عالی 320 و 128 به همراه متن کامل
ترانه سرا و آهنگساز: مجید خراطها / تنظیم کننده: حمید احدی
مجید خراطها کدوم عشقو میگی
Download New Music By Mp3 Majid Kharatha – Kodoom Eshgho Migi
ادامه مطلب
و خب میدونی؟ من هر لحظه حس میکنم دارم به خودم دروغ میگم. وقتی یه لحظه میگم که وای، تو چهقدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی میگم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ میگی. حتی همین الان که دارم این رو مینویسم، صداهه داره میگه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب میدونی؟ عملا هیچی راضیش نمیکنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، میگه دروغ میگی و اگه بگم نیست همون حرف خ
تو این پست میخواییم بهترین سایت های نقد بررسی را با هم بررسی و معرفی کنیم.
سایت بهترین:
سایت بهترین یکی از سایت های مطرح در زمینه نقد و بررسی انواع کالای تجاری است و برای شما
بهترین کالاهای موجود را پیشنهاد میدهد و با بررسی دقیق مناسب ترین انتخاب را خواهید داشت
در ادام به معرفی سایت دیگر میپردازیم
سایت کدوم خوبه:
سایت کدوم خوبه نیز یکی دیگر از سایت های نقد و بررسی در زمینه کالا است و به شما نشان میدهند که کدام کالا خوبه و باید خریداری کنید سا
بابت دعوت مرسی سولویگ
با این زلزله و پسلرزههایی که تو این دوروز اومده، امید به آیندهم دهبرابر کم شده و بیستسالِ آینده تقریبا یه رویا محسوب میشه اما دلم میخواد این رویا رو اینجوری تصور کنم:
(نمیدونم ازدواج کردم یا نه، به این بخشش کاری نداریم)
یه خونه نقلی و ساده دارم، یه گوشه از شهر، یا ترجیحاً تو یه روستای خوشآبوهوا با کلی حیوون و درخت و گل. دورتادور خونه پر از کتاب و کاغذهای مچالهشده بخاطر نوشتنه. روی طاقچهش سهتار گذاشتم
چندتا موضوع مدنظرم بود در حد دو خط در موردشون بنویسم؛ اینکه زندگی بدون اتفاق از بیرون کسالتباره و در عمل آرومترین زندگی، اینکه چهقدر بازخوردهای افراد بهکارمون باعث میشه انرژی بگیرم و ناامید نشم، و اینکه این قرصهای ضدافسردگی هم بد چیزی نیستن [ هرچند نمیدونم باید این حال خوش رو بذارم پای قرصها یا خبرداشتن از ماهیت قرصها، مهمترین نکته هم ختم صلوات برای نیفتادن در دام اعتیاده. :)) ]. حالا مخلص کلام اینکه تمام این موضوع
صداهه برگشته.
با همون هلوی لعنتی توی دستش که نمیدونم این موقع سال از کجا گیرش آورده.
یه گاز بزرگ به هلوش میزنه. میگه سولویگ، تا کی؟ بس کن! فکر میکردم دفعه پیش که باهات حرف زدم آدم شدی، اما معلومه که این طور نبوده. آروم میگم مگه چی کار ک... داد میزنه که چی کار کردی؟ خودت هم میدونی سولویگ! بهت گفته بودم خودتو دست بالا نگیر، گفته بودم این قدر تلاش نکن، گفته بودم فکر نکن خیلی خفنی و از پس هر کاری بر میای! نگفته بودم؟ بیا، اینم نتیجه گوش ند
این اختلالات خُلقیام اذیتم میکنند. میدونم که باید دوز قرصم افزایش پیدا کنه، اما مقاومت میکنم. خلق صبحم با شبم، و خلق روزهای عادیام با دوران PMSام، متفاوت ه؛ شب خسته که میشم بدون انگیزهام، صبحها فول انرژی و پر از برنامه و انگیزه.
یکی از دلایلی که از پزشکی خوشم نمیاد این ه که نتونستم خوب درس بخونم! یعنی وقتی تو ذهنم متصور میشم که فیزیولوژی رو میخونم چندین برابر انگیزهام برای پزشکی بیشتر میشه، درواقع چیزی که ازش بیزارم، در ای
خوب چن تا سوال آورم براتون تا بدونم چه قدر درباره بی تی اس میدونین
خواهشا همه شرکت کنن(جایزه هاتونم محفوظه)
1-اولین برد بی تی اس در مراسم بیلبورد آمریکا با کدوم آهنگ بود؟؟؟
2- از نظر خود جیمین وقتی میخنده شبیه کی میشه؟؟؟
3- چرا طرفدارا به تهیونگ لقب CGV (سینمای سه بعدی)رو دادن؟؟؟؟
4- اسم کره ای که برای آهنگ boy with luv انتخاب کرده بودن؟؟؟
5-قولی که اعضای بی تی اس به خودشون دادن؟؟؟؟(برای سال 2019)
6-کامبک آهنگ boy with luv کجا بود؟؟؟(منظورم اینه که اولین
نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمیدونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانیای بود. دوبار فاطمهزهرا شهربازی رفت. یک بار موجهای آبی. یکبار باغوحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی میخواستیم از مشهد و ...
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و
دوش حمام ببین!آب از بالا میاد؛ اما از پایین تنظیم میشه.اینکه اصلا آب بیاد یا نه؛کم باشه یا زیاد؛سرد باشه یا گرم؛به تو مربوط میشه؛تا کدوم شیر بچرخونی؛تا کدوم طرف بچرخونی؛کم بچرخونی یا زیاد؛اصلا بچرخونی یا نه؛همه به خودت ربط داره.
میخوام بگم ماجرای "رزق و روزی" یک چنین ماجرایی است.
رزق ما تو آسمونه؛به همین خاطر قرآن میگه :"فی السماء رزقکم"ولی اینکه فرو بباره یا نه؛ویا کم بباره ویا زیاد؛ به سعی و تلاش مابستگی داره....
" لیس للانسان الا ما سعی"
شادی چیست؟ غم چیست؟
یادته همش بهم می گفتی شاد باش؟ یادته همش می گفتی بخند؟ کاش الان بودی تا بهت بگم چقدر غم و درد و رنج و ناراحتی روی سینه ام هست... کاش بودی تا برات بگم چقدر خسته ام ... نمی دونم چرا هرچی سالها می گذره همه چی سخت تر میشه... هی فکر می کنم چقدر چند سال پیش شادتر بودم... چقدر انگار همه چی بهتر بود ... غم و غصه ی اطرافیان داغونم کرده... از دست مامان و بابام حرص بخورم و غصه بخورم یا از دست خواهر و برادر؟ مگه میشه غم و غصه و مشکلشون رو دید و نارا
من این روزها حال عجیبی دارم. نه خوب خوب نه بد بد... حالم خوب نیست ولی یه جورایی خدا رو شکر می کنم، در هر لحظه و ثانیه...
چیزهای عجیبی می فهمم و تو جهم رو جلب می کنه...
همه ما می دونیم که درونمون ورژن های مختلفی از خودمون هست. ورژن عصبانی، ورژن نا امید، ورژن خوشحال و ...
همین چند ثانیه پیش، یکی از ورژن هام که دیفالتم شده بود رو از خود اصلیم تفکیک کردم! احتمالا الان فکر می کنید دیوونه اس این:)))
ورژن دیفالت من همیشه استرس می ده و سرکوفت می زنه و باعث بی اع
می دونم که یکی از مشکلات همه ما اینه که همه ما رو ترغیب میکنن تا بگیم مثلا چند تا مخ زدیم یا آخرین قرارمون کی بوده.خب مشکل اینه که اگر ما مخ نزده باشیم از خجالت آب می شویم یا دروغی میگیم مثلا فلان موقع بوده. اما اگه دوست دارین راه حل این مشکل رو بدونید مطلب های بعدی من را بخوانید( فقط بدونید که بنده خودم اینطوری نیستم. این رو می دونم چون توی مدرسه کلی از این پسرا دیدم )
یه تکنیکی هست تو این سازمانا و تشکیلاتا، برای وقتایی که نمی تونن باهم ارتباط مستقیم داشته باشن، همو ببینن یا باهم صحبت کنن به هر نحوی.
من تو فیلم نفس دیدمش برای اولین بار. فکر کنم عضو مجاهدین خلق بودن اونا، نمی دونم. ندیدیش احتمالا، بعید می دونم.
ولی حالا، می دونی اون تکنیک برای چیه؟
برای اینه که تو همین شرایطی که گفتم از حال هم خبردار بشن.
یه نشونه که می گه: "من زنده ام."
فکر کنم تو کتاب من زنده ام هم همین جوری بود، نمی دونم نخوندمش. یه کلیپی بود
رتبه ها اومد
مبارکتون باشه ...
نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یانه ؟شایدم بایدصبرکنم تا شهریور ببینم چی پیش میاد؟شایدم توقع من زیاد...نمی دونم
رتبه م نمی گم خوب شده ولی ازچیزی که بعد جلسه فک میکردم بهترشده اول که رتبه ها اومد ققط زل زدم به رتبه م هیچ حس خاصی نداشتم یکم گیج بودم یکم که چه عرض کنم ...ازم سوال میپرسیدن اصلا نمی تونستم جواب بدم
بعدش کم کم که ویندوزم بالا اومد یه حس خوشحالی اومد سراغم ....خواهروهمسر خواهر عزیز زنگ زدن پرسیدن چی کارکرد
خودتون جمله سازی کنید دیگه
حال دلمم تعریفی نیست آسنتراها را گذاشتم کنار یعنی راستش تموم شدن
یعنی راستش این آخریا تق و لقی می خوردم
Major Depression? نمی دونم
Depression اما هست می دونم
دل و دماغ سه تار رو اصلا ندارم
دل و دماغ نقاشی رو که اصصصصصصصصصصصصصصلا :/
امروز بعد از نماز صبح خیلی دلم گرفته بود , یا بهتره بگم حسابی دلم شکسته بود و به خاطر موضوعی نارحت بودم و کمی هم از خدا دلگیر . کلی با خدا درد دل کردم و حرف هایی که نمی دونم خوب بود یا بد رو بهش گفتم , یهو زدم زیر گریه و گفتم خدایا دلم میخواد همین الان بیای روبروی من بنشینی و باهام حرف بزنی . پس تو این دنیا کی باید دل نا آروم ما رو آروم کنه؟ به نظر من هیییچ کدوم از آدمای زمینی برای درد دل کردن مناسب نیستن , حتی عزیزترین هامون
خلاصه که بعد از کلی گفت و
نمی دونم قبلا این بحثو گفتم یا نه. حالا دوباره میگم تا حتما گفته باشم!
موقع انتخاب رشته تو دبیرستان، جو حاکم می گفت برو تجربی! ولی تو لیست پیشنهادی با توجه به نمرات دوران تحصیل، پیشنهاد شد برو ریاضی.
ما هم دل رو زدیم به دریا و رفتیم. مدتی که گذشت دیدم واقعا ریاضی بهترین انتخابم بوده. یعنی تجربی و زیست و اینها به مرور ازش متنفر شدم.خلاصه خدا رو شکر کردیم بابت این انتخاب.
وقتی داشتیم برا کنکور درس می خوندیم هرکی ازم می پرسید میخوای کدوم رشته و کدو
جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم
امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم
همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده
خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود
الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا ا
درباره این سایت